توی اتوبوس میون جمعیت تمومش کردم ، اصلا می دونی چیه ، از نصف کتاب به آخر گیج و منگ بودم ....انگار کلاه جادویی روی سرم بود و مجسمه ی مسی از یه جایی از اون دور دورها داشت نگام می کرد ....صدای مرغ حق پیچیده بود توی صدای همهمه ی اتوبوس و خیابون و داشت دیوونم می کرد ....اصلا هنوز شک دارم که این منم که داره می نویسه یا خستوان یا میرزمان یا سپنتا .....اصلا انگار مارگاریتا نشسته بود صندلی کناریم و مدام توی گوشم حافظ و مولانا می خوند ..... کتاب سنگین بود، شاید برای من ، چند دفعه ی دیگه باید بخونم تا تکلیف خودم و کتاب طلسم رو بدونم .... هنوز کتاب جا داره برای فهمیدن و تفسیرهای طول و دراز .....