بعضی اتفاق ها هر صد سال یه بار می افتن, این اتفاق های نادر اون قدر نادر هستن که نوع برخورد با اونها هم سخت میشه.

یکی از این اتفاق های نادر قراره فردا بوفته، فردا قراره با دانشگاه بریم مشهد, جدا از این که بالاخره امام رضا ما رو با بچه های دانشگاه طلبیده, اینکه به صورت کاملا اتفاقی من و یکی از دوست های دوران راهنمایی که چندین ساله ندیدمش قراره هم کوپه همدیگه بشیم, جالب تر اینجاست که ما یک بار هم با هم توی همون دوران مدرسه رفته بودیم مشهد, از اون جا که من و این دوست سالیان ساله که همدیگه رو ندیدیم و به قول معروف نشست و برخاستی نداشتیم و حالا قراره چهار روزی رو هم سفر هم بشیم, من ترسیدم, ترسیدم که چطور برخورد کنم, ترسیدم که اصلا نتونم صحبت کنم, ترسیدم که بینمون فقط سکوت باشه, فکر کنم بیشتر از این ترسیدم که من دیگه خودم نباشم, همون دوست دوران راهنمایی...درسته, بیشتر از خودم ترسیدم....از اینکه دیگه من , من نباشم!...

.

نائب الزیاره هستم...

.