از این زندگی متنفرم . از این زندگی که به اسم منه اونوقت حق انتخاب هیچ چیز رو ندارم . درستترش اینه به نام من و به کام دیگران . خسته ام عمریه اینطوری زندگی کردم . اما دیگه خسته شدم . حتی طرز لباس پوشیدنم رو هم دیگران تعیین می کنن . حتی این که چی بخورم هم با اون هاست اونوقت جلوی دیگران ادعا می کنند بانو آدم مستقلیه . خسته ام از چیزی که یه عمره دارم به دوش می کشم . از این که هستم . از این که چرا هستم ؟؟؟ زندگی نمی کنم بردگی خواسته های دیگران رو می کنم . شدم یه بوم نقاشی که رنگ دیگران رو می گیرم . خسته ام خیلی خسته ام ....
هنوز هم خالی نشدم ....
همان خواستن است که نمی داند چه می خواهد.
نوعی تشنگی ست که سیراب نمی شود
اشک است که نمی بارد
درد است که تسکین نمی خواهد
تیرگی ست که می درخشد
تنهایی است که خلوت ندارد
کنج است و زانو و اشک و بغض
ممنون که بهم سر زدی...