از دیشب تا حالا ت.ی اتاقم بوی سوختگی پیچیده که این بو مال مخ منه .
دیشب رفته بودیم مهمونی خونه یکی از اقوام دور ، جای شما خالی . یه دختر بچه ای اون جا بود که همش با یه پسر جوونی همچین جیک تو جیک هم بودن و در گوش هم حرف می زدن که من شکم برد شاید خواهر برادرن . میگم دختر بچه یعنی سوم راهنمایی . خلاصه چند دقیقه ای که گذشت یکی در اومد گفت که به افتخار عروس و داماد یه کف مرتب . هرچی به این ورم نگاه کردم هرچی به اون طرفم که این عروس و دوماد کجان که متوجه نشدم . دیدم همه ی نگاه ها سمت همون دختر و پسر مذکوره نگو این دوتا عقد کرده ی هم هستن . در اون لحظه بود که فیوز مخ من پرید و مغزم رو به خاموشی رفت .
آخه شما انصافا بگید توی دهه ی نود تا حالا دیده بودید یه دختر سوم راهنمایی و رو بدن به یه پسر بیست و چهار پنچ ساله . آقا داریم اصلا . مخم سوت ممتدی کشید و خاموش شد ....
درس و زندگی چی ؟ دانشگاه چی ؟ لذت دوران مجردی چی ؟ سرکار رفتن و حس استقلال چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...................سوتــــــــــــــــــــــــــــــــ