الان حس آدمی رو دارم که از یه انفرادی تنگ و تاریک و نمور اومده بیرون ....

امتحان ها بلاخره با هر جون کندنی بود تموم شد ... اما چه تموم شدنی ، به مثابه ی یک تراژدی ... احتمالا با یه کارنامه ی گل گلی و آویزون شدن به استاد و التماس ( البته من حاضرم بیوفتم و پاس نشم ولی از دامن استاد آویزون نشم ) ...

حالا با فراق بال می تونم به یکسری از کارها برسم مثل کتاب خوندن ، فیلم دیدن ، کتاب خوندن ، کافه گردی ، کتاب خوندن ، کتاب خوندن و کتاب خوندن ....