دیشب مداد رنگی هایی رو که حاصل یه عمر زندگی من و خواهرم بود رو ریخته بودم زمین و به طرح بدون رنگی که خواهرم زده بود خیره شدم ....آخه دیگه این چی بود نصف شبی روی سر من خراب شده بود دوباره جدی به خواهرم نگاه کردم و گفتم : حالا واقعا واجبه که توی این مسابقه ی نقاشی شرکت کنی ؟؟؟...... خیلی مظلوم نگاهم کرد و گفت : آبجی گلم رنگ کن دیگه ...تو که نقاشیت خوبه ..... دوباره به پرتره ی زن جنوبی که کشیده بود نگاه کردم قرار بور توی مسابقه نقاشی FAO شرکت کنه ......با تضرع گفتم : نمیشه حالا فردا نبری ؟؟؟؟......حق به جانب گفت نه .....دیگه من موندم و یه دنیا مداد رنگی و یه طرح بی رنگ و ساعت های نصف شب ......صبح هم کار رو تموم شده تحویلش دادم ......
البته خودم عاشق نقاشیم مخصوصا با اون مداد رنگی های قدیمی که هر کدوم مال یه دوره ای از دوران زندگی و مدرسه بودن و یادآور خاطرات خوبی هستن ..... باورتون میشه هنوز مداد رنگی های پیش دبستانیم رو دارم ......