اون زمان ها یک هفته بود یه پنج شنبه ...... کل هفته رو انتظار می کشیدم برای پنج شنبه و اون حس آزادی که همراه با صدای تعطیل شدن مدرسه میومد سراغ آدم ..... اونوقت تند تند وسایلمون رو جمع می کردیم و سر سری با همه خداحافظی می کردیم و راهی خونه ها می شدیم تا یه پنج شنبه استثنایی دیگه رو شروع بکنیم ....
یه پنج شنبه که با یه ناهار خوشمزه و یه عالمه برنامه ی کودک شروع می شد و با خواب دیر وقت شب تموم میشد .....یه پنج شنبه که یه بار تکرار می شد و خاطره بود ....جمعه هم چیزی نبود جز یه تراژدی دردناک ..... یه عالمه مشق نوشته نشده و درس های نخونده .....اونوقت بود که یه چشم مون به تلویزیون بود و یه چشم مون به دفتر با خط کشی های آبی و کادرهای قرمز خودکاری که به هزار ضرب و زور صاف کشیده بودیمش .....اونوقت بود که غصه ی فردا و شنبه ی ناخوانده رو می خوردیم .....غصه ی پنج شنبه ی گذشته و کارهای نکرده .....اونوقت بود که خودمون رو با پنج شنبه بعدی دل داری می دادیم .....با یه روز خوب دیگه .....
الان دیگه پنج شنبه ها ٬ پنج شنبه نیست ..... این رو از نگاه بچه مدرسه ای ها فهمیدم ..... دیگه گذشت روز شماری هفته و عشق به پنج شنبه ...... دیگه پنج شنبه پنج شنبه نیست ......این هفته ها مال تقویم من نیست ......