این روزها دلم می خواد یه صندلی بزارم سر پله های نوروزخان بازار و محو بشم بین این همه رفت و آمد ..... گوش بدم به حرف نصفه و نیمه ی آدم های کامل ..... یا حرف های کامل آدم های نصفه و نیمه .... گم بشم بین اون همه ( حراجه ٬ حراج ) ..... نفس بکشم بوی نا و نموری ماهی قرمز و دماغم تیر بکشه و به خودم بگم لذت ببر .... رنگ رنگی پاکت های خرید مردم رو ببینم و از پر بودن جیبشون خدا رو شکر کنم ..... صدای گریه و پا کوبوندن زمین بچه ها رو برای خریدن چیزی بشنوم و به خودم بگم تو هم یه روز این قدری بودی ....... دلگرمی پدر رو به پول توی جیبش حس کنم ٬ همون لحظه که برای بار هزارم دستش رو توی جیبش می کنه تا مطمئن بشه پول سرجاشه ...... دلم می خواد همون جا یه صندلی بزارم و بین اون همه جمعیت ٬ بین اون همه حرف های در گوشی ٬ بین اون همه داد و هوار ٬ بین اون همه چانه زدن برای تخفیف ٬ بین اون همه صدای خش خش اسکناس ٬ بین اون همه ذوق بچگی ٬ بین اون همه صدای چرخ گاری ٬ بین اون همه حسرت ٬ گم بشم ٬ محو بشم ..... این روزها منم و این رویا ....