صبح به قصد گرفتن بن کتاب زود از خونه اومدم بیرون تا اول کار بانک به شلوغی نخورم ...... پیش خودم فکر می کردم که مردم خوابن و خبری از اون صف های طولانی نیست .... اما زمانی که به بانک رسیدم فهمیدم از این خبرها نیست و من بودم که خواب مونده بودم ...... ساعت 9 بود و نوبت من طبق برگه ای که توی دست داشتم 154 ..... یه گوشه ریز نوشته بود 18 نفر در انتظار ...... ما هم صبر پیشه کردیم و همون گوشه به چرت صبحگاهی پرداختیم ..... پیش خودم فکر می کردم نهایت بیست دقیقه ی دیگه نوبتم میرسه در این افکار بودم که آقایی اصغر نام از در در آمد و بانک از خود به در شد .... موج سلام و احوال پرسی بود که از اون طرف باجه سوی اصغر آقا روان بود ..... از حال خانم والده گرفته تا حال همسایه ی طبقه بالایی ..... این طور که پیدا بود این اصغر آقا توی شعبه حق آب و گل داشت و شاید پیش خودمون باشه از اقوام رئیس شعبه بود ...... هنوز محو این صله ی رحم توی بانک بودم که دیدم اصغر آقا چک توی دستش رو نقد کرده داره یه جک بی مزه میگه ...... هرچقدر فکر کردم که ببینم این آقا چطور بعد از من اومده و کارش انجام شده نفهمیدم ..... اصغر آقا رفت و عده ای رو از این فراق در غم کرد ...... هنوز 10 نفری مونده بود که نوبت من بشه که این بار خانمی قد بلند ( قد بدون کلیپس ، خالص ) با کفش های تق تقی و یه کیف کوچولو به دست وارد شد .....یه نگاهی به ما نشستگان و صبرپیشه کردگان کرد و راهی باجه شد ...... به آقای متصدی کلماتی نامفهوم گفت و روی صندلی نشست ...... این بار نه تنها من بلکه بغل دستیم هم وارد محاسبات عقلانی شد که این خانم مگه نوبت داشت و از کجا اومد و ... چند دقیقه ای گذشت و خانم تق تقی با دفترچه ی حساب جدیدش بانک رو ترک کرد ......2 نفر به نوبت من مونده بود و ساعت 10 رو نشون می داد ..... دیگه داشتم اون ته مونده ی صبرم رو از دست می دادم که آقایی داش علی نام ، با هیبت هرکول وارد شد ، این یکی حتی اون صله ی رحم رو هم به جا نیاورد ، سری تکون داد به معنای سلام و فیشی پر کرد و پول رو واریز کرد و به همون سرعتی که اومده بود ، رفت ...... داشتم جوش می آوردم که شمارم اعلام شد و با خونسردی رفتم و بن کتاب رو تحویل گرفتم ...... اونقدر ذوق زده شده بودم از این موفقیت که نزدیک بود همون بن کتابی رو که این همه براش صبرپیشه کرده بودم و چغندر فرض شده بودم رو جا بزارم .......بعد لبخند پیروزمندانه ای زدم و از کنار باقیمانده ی چغندر ها رد شدم و از صحنه خارج شدم ......
به این میگن پایان خوش .....