من باب کلاس دیروز حرف ها بسیار است و وقت تنگ .... ایشالا یه فرصت بهتر فقط همین بس که بعد از این چند هفته دلتنگی برطرف شد....
امروز رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم ...خداروشکر تیتر آنتی بادیم مناسب بود .... ما از دست این آب تهران و هلیکوباکتر اجباری نمی ریم خوبه ......
این روزها بیشتر شبیه مادربزرگ ها شدم ....البته این نظر خواهرم هست .... بیشتر درگیر بافتن شال گردن و انواع واقسام رومیزی قلاب بافی هستم و گاهی هم که دلم می گیره سریع دست به کار می شم یه شیرینی چیزی درست می کنم ....کارم افتاده به کوفته درست کردن و مربا انداختن ( حالا دقیقا نمی دونم مربا رو می ندازن یا نه!)....دیگه خیلی هنر بکنم یه کتابی بخونم و چند تا فیلم ببینم و چند تا آهنگ خوب گوش بدم .... دیگه حس می کنم اون بانوی سابق نیستم ... با این که خواهرم فکر می کنه برای خودم یه پا مادربزرگ شدم ، اما خودم فکر می کنم نسبت به قبل بهتر شدم ....چه طور بگم ، مفید تر! شدم ....دیگه سعی می کنم وقتم رو بی خود تلف نکنم .....فقط سعی می کنم .....شاید بشه گفت درست کردن یه کوفته ی درست و حسابی بهتر از گذروندن وقت توی خیابون ها و خوندن کتاب های درجه سه و گوش دادن به یکسری مزخرفات باشه .... دلم نمی خواد تظاهر به روشنفکری بکنم ...دلم می خواد به معنای واقعی مفید باشم .....
این روزها گیجم گیج از خیلی چیز ها ...با خودم می گم شاید از سنگینیه صفر باشه .... گذاشتم این ماه تموم بشه تا تکلیف خیلی چیزها رو با خودم روشن کنم ..
این چند وقت سرم شلوغ بود ... از درست کردن اسلاید برای ارائه بگیر تا امتحان فاینال امروز... خیلی سرم شلوغ بود ....
خدا این روزها خیلی دلم رو می سوزونه ...حالا که دلم هوای کربلا رو کرده و به سرم افتاده زائر آقا باشم و نمی شه ، هر شبکه از این تلویزیون که می زنی داره کربلا رو نشون می ده ....هر کدوم از آشنایان و دوستان رو هم که می بینم دارن ازم خداحافظی می کنن و می رن .... خیلی دلم گرفته ، خیلی خیلی ....فقط دعا می کنم این سعادت نصیبم بشه ....
این هفته هم که روز دانشجو بود کلاس نداشتیم ، فکر نکنم هفته ی آینده هم کلاس داشته باشیم چون استاد هم راهی کربلا شده .....
بیمارستان این هفته خوب بود ولی آخر روز مریضی آوردن که روح و روانم رو ریخت بهم ....
گاهی وقت ها می گم ای کاش دانشگاه تهران درس نمی خوندم ....اسمش دانشگاه تهرانه و .... خیلی وقت ها از دست بچه های دانشگاه و کارهاشون عصبانی می شم ....خیلی جو بده ....حراست هم که رسما وجود نداره.......اونم از اون استادها که ادعای مسلمونیشون میشه و .....خیلی عصبانیم....خیلی
امروز اگه خدا بخواد می خوایم با خانواده بریم شیار 143 رو بیبینیم ....
دلم یه صبح جمعه ی زود می خواد که کفش های کوه پام باشه و توی راه کلکچال باشم و صبحونه رو اون بالا بخورم ....ای روزگار....