این روزها خیلی خیلی سرم شلوغه ....کلی کارهای عقب افتاده دارم که باید انجامشون بدم و هیچی انرژی ندارم ....
خداروشکر فردا بعد از دو هفته دوری کلاس داریم و بازم مهمان آزاده ....
نمایشنامه ملاقات بانو سالخورده رو خوندم از فردریش دورنمات .... حتما باید اجرای خوبی از این اثر رو دید خیلی جالب بود و جای فکر داشت ....
یه داستان کوتاه هم خوندم که اصلا ارزش بحث و گفت و گو رو نداشت ...
آدم از بعضی از عقاید و افکار بعضی ها اصلا نمی دونه چی بگه ، همین وضعیت پنج شنبه سر کلاس زبان پیش اومد ....
خیلی خداروشکر کنید ...از این که سالمید ....هر لحظه شکر خدا .... مراقب خودتون باشید کنسر زیاد شده .....
مثل تمام نوشته های ناباکوف با ته مایه های جنایت ....
قتل باید تمیز باشه نه این قدر ضایع و ....
امروز کلاس خیلی خوب بود ... با بودن دوستان در کنار هم دیگه معرکه بود .... تالار فردوسی دانشکده ادبیات .... امروز مهمون آزاد بود و یکی از مهمون هامون آقای فاضل نظری ....این یه روز خوبه ...
+ بدترین قسمت امروز اینه که دارم از پا درد می میرم .....
خیلی خیلی سرم شلوغه ...تقریبا هم دارم کور می شم ...چند تا لباس رو باید تا آخر هفته آینده تموم کنم .... وای خدا دارم کور می شم ....
داستان کوتاه همیشه از اولویت های دومم بوده ....اما این کتاب هم قوی و زیبا بود ....توصیه می کنم بخونید ....
اولین بار بود که با مالامود آشنا شدم ..... واقعا دوستش داشتم ....
+ امروز هیچ چیز مثل خریدن یه کفش کوه نمی تونست من رو خوشحال کنه :) ....کم مونده کفش هام رو بغل کنم و بخوابم :) .....