گاهی دلم می خواد یه کفش آهنی پام کنم و ساعت ها بین این مردم راه برم ، سکوت کنم و به صدای جریان زندگی توی خیابون های شهر گوش بدم .
امروز از اون روزها بود . بعد صبحونه شال و کلاه کردم و کفش آهنی پام کردم و بی هدف افتادم توی پیاده رو ها ، زندگی جریان داشت ، با سرعت ، مردمی که با سرعت حرکت می کردن و ویترین مغازه های رو تقریبا اسکن می کردن تا وسیله ی مورد نیاز رو پیدا کنن ، اونوقت پیش خودشون فکر می کردن از خرید هم لذت می برن ، اما حقیقت اینه که این خرید لذتی نداره و فقط برای رفع نیازه ....
بعد از دو ساعت هم با یه حال خوب برگشتم خونه ..... البته با یک عالمه بیسکوئیت و شکلات ، آخه سر راهم شعبه شیرین عسل بود .....
امروز یه روز خوب بود ، یه روز خوب با دوستان ، البته باید بگم که از دیدن یکسری هاشون در اون وضعیت جا خوردم ....دروغ چرا ....اصلا توقع نداشتم ....یه خورده هم گیج شدم اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم ....
به طور اتفاقی یکی از دوستان رو دیدیم و باهاشون همراه شدیم ، که البته یار غار و رفیق گرمابه و گلستان ما هستن ....در معیت این دوستان دربند رو چون عطایی به لغاش ( لقاش !!! هر کدوم درست تره) بخشیدیم و همراه دوستان شدیم و چیزبرگر با قارچی زدیم و برگشتیم منزل ....
چون از بعضی دوستان مکدر بودیم و اعصاب این جانب فقط با پخت و پز آروم میشه ، دست به کار شدیم و کیک هویجی طبخ کردیم که مطابق دلخواه خان دائی برشته بود ، متاسفانه عکسی از کیک در دسترس نیست ، بنده خدا سریع محو شد ....