سفر یا سحر ....

امروز ....

 

^{امروز سر یه عمل بودم که خیلی طولانی بود .... چیزی حدود ۱۲ ساعت طول می کشید ..... یه عمل قطع پا هم داشتیم که دوستم دست شسته بود .... الان دارم از خستگی می میرم ....}

 

گالیکولا .....

^{نمایشنامه گالیکولا رو الان تموم کردم ..... نفس گیر بود .... بعدا میام دربارش می نویسم .....}

 

گوگول ....

^{شنل گوگول رو که می خونی انگار یه جایی از زندگیت تو هم آکاکی آکاکیویچ بودی .... انگار یه چیزی توی زندگیت داشتی که همیشه هم حسرتش رو می خوری هم انتقامش رو می گیری ..... انگار آکاکی قسمتی از وجودمونه ..... شاید ما شنل نداشتیم ..... اما یه چیزی هست که هنوز دنبالشیم ..... گاهی هم مثل آکاکی تب می کنیم اما خبر نداریم ......}

^{از کارهای گوگول نمایشنامه ی بازرس رو خیلی دوست دارم ..... تله تئاترش رو هم با بازی مهدی هاشمی می پسندم خیلی جالبه .....}

 

دوریس لسینگ ....

_{^{دوریس لسینگ توی ایران متولد شده بوده ... متولد کرمانشاه ..... تا حدود ۴ سالگی توی ایران بوده ..... اینجاست که باید گفت نوبلش به دلیل آب و هوای ایران و خاک پاک وطن بوده ......باور بفرمائید .....}}

 

 

خبر رسیده ....

^{نمی دونم والا ... ولی یه منبع نیمه قابل اعتماد بهم گفت از ۲۶ فروردین ثبت نام بن کارت های نمایشگاه کتاب شروع میشه ....  من از الان لیستی تهیه کردم بلند بالا ....... از ناباکوف و فاکنر و دن براون و امبرتواکو گرفته تا خالد حسینی و نویسنده های ایرانی ......لیستی است بلند بالا ......}

^{+ گفتم ها منبع کاملا قابل اعتماد نیست ..... ولی ما دل خوشیم به همین .....}

 

شکرت ...

^{خدا رو شکر هفته ی اول به خیر گذشت .....}

 

ای کاش ...

نا امید .....

^{یه استاد داریم ..... نه دوتا استاد داریم ........ هر دفعه این دوتا رو می بینم از زندگی نا امید می شم ......}

 

ضایع .....

^{آدم توی شیلنگ شنا بکنه وی مثل امروز من ضایع نشه  ...... صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم تا روز خوبی رو شروع کنم  ..... اول که کلی بین جمعیت مترو له شدم بعدم که حدود نیم ساعت پیاده روی کردم تا برسم به بیمارستان  .... با کلی بدبختی خودم رو سر ساعت رسوندم .... اونوقع مسئولمون میگه عزیزم چرا اومدی امروز اصلا عمل نداریم ....... و من تنها لبخند ژکوند تحویل دادم و لطف کردم شیشه های رست رو خورد نکردم ..... دوباره شال و کلاه کردم و مسیر رفته رو برگشتم خونه تازه ساعت نه بود ...... دوباره ساعت سه کلاس داشتم ..... دوباره ناهار رو تند تند بخور ٬ بین جمعیت مترو له بشو ٬ پیاده تا دانشگاه برو که چی ...... که این که استاد بیاد و بگه جمعیت کلاس کمه کلاس تشکیل نمی شه ....اونوقته که موجی از خوشحالی و سرور عده ای رو در بر  می گیره و برق سه فاز عده ی دیگه ای رو من جمله بنده ...... آخه انصافه !!!! .................. الان خیلی خیلی عصبی ام .......}