از دیشب تا حالا ت.ی اتاقم بوی سوختگی پیچیده که این بو مال مخ منه .
دیشب رفته بودیم مهمونی خونه یکی از اقوام دور ، جای شما خالی . یه دختر بچه ای اون جا بود که همش با یه پسر جوونی همچین جیک تو جیک هم بودن و در گوش هم حرف می زدن که من شکم برد شاید خواهر برادرن . میگم دختر بچه یعنی سوم راهنمایی . خلاصه چند دقیقه ای که گذشت یکی در اومد گفت که به افتخار عروس و داماد یه کف مرتب . هرچی به این ورم نگاه کردم هرچی به اون طرفم که این عروس و دوماد کجان که متوجه نشدم . دیدم همه ی نگاه ها سمت همون دختر و پسر مذکوره نگو این دوتا عقد کرده ی هم هستن . در اون لحظه بود که فیوز مخ من پرید و مغزم رو به خاموشی رفت .
آخه شما انصافا بگید توی دهه ی نود تا حالا دیده بودید یه دختر سوم راهنمایی و رو بدن به یه پسر بیست و چهار پنچ ساله . آقا داریم اصلا . مخم سوت ممتدی کشید و خاموش شد ....
درس و زندگی چی ؟ دانشگاه چی ؟ لذت دوران مجردی چی ؟ سرکار رفتن و حس استقلال چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...................سوتــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاید با این پست هایی که من می زارم بگید مگه این بانو درس و زندگی نداره که همش کتاب می خونه اما باور بفرمائید که خوندن کتاب مثل مرضی می مونه که تمام وجودم و گرفته و باید بخونم . مثل تشنگی میمونه و سیراب شدن . من هم حس آدم تشنه رو دارم با خوندن این کلماته که سیراب می شم ... دست خودم نیست اعتیاده دیگه ....
نمایشنامه ی مگس ها از اون داستان هایی که جون می ده ببری روی پرده و از اون لذت ببری . یه داستان دوی چند پرده با چند بازیگر و چند لوکیشن محدود . اما از اون هاست که از دیالوگ ناب سرشاره . من به شخصه لذت بردم . مخصوصا با اون پایان بی نظیر و با شکوه . پایانی که واقعا باهاش توی افق محو می شی ...این اولین اثر ژان پل سارتر بود که خوندم . حالا هم امید بستم به کارهای دیگش که شاید به این اندازه قشنگ باشه ...
اگه از اسطوره های یونان و رومی و داستان پیچیدشون خوشتون میاد توصیه می کنم این نمایشنامه رو از دست ندید .....
وززززز ............ وززززز.........
کتابهایی که روایت سه نسل رو بکنن کم هستن . اما نایاب نیستن ...
پرنده ی خارزار یا مرغ شاخسار طرب از اون کتاب هایی که همه ی نسل ها رو به هم وصل می کنه . از اون ها که از خوندنش لذت می بری . کتابی درباره ی سرنوشت عشق سه نسل . من خودم این کتاب رو چند سال پیش خوندم . برام جالب بود . اگه اشتباه نکنم نویسنده ی این کتاب کالین مک کالو بود . پیشنهاد می کنم با یه عصرانه ی داغ توی این روز های سرد زمستونی این کتاب رو بخونید ....
امروز از اون روز های خوب خدا بود از اون روز هایی که دوست نداری تموم بشه . امیدوارم برای همه همین طور باشه...
جالب بود اسمش جشنواره ی مردمی و دریغ از حضور مردم عادی ، نمیشه گفت تقصیر رسانه ها بوده چون توی تبلیغات دریغ نکرده بودن . شاید این مشکل از خود مردم بود که فکر می کردن جاشون اونجا نیست ... نمی دونم والا ...
میدونی فاجعه کی اتفاق می افته اونموقع که انتظار چیزی رو داری و به دست نمیاری ، اما اون موقع که نمی خوای مثل آوار سرت خراب میشه مثل الان من .....
میدونی فاجعه کی اتفاق می افته اونموقع که انتظار چیزی رو داری و به دست نمیاری ، اما اون موقع که نمی خوای مثل آوار سرت خراب میشه مثل الان من .....