صبح به دلایلی خیلی خیلی ناراحت و عصبی بودم اما یه خرید برای شیرینی پزی حالم رو خوب کرد .....
دیشب تا سحر بیدار بودم .... وقتی می گم تا سحر یعنی تا ۵ صبح ......داشتم یه مقاله درباره ی هوش سازمانی برای پدر ترجمه و تایپ می کردم ..... دیگه رسما اشکم در اومده بود .....آخراش به موسس هوش سازمانی رحمت و درود می فرستادم .....
الان دیگه در زمینه هوش سازمانی استادی شدم برای خودم ..... سوال داشتید بپرسید ....تعارف نکنید ....
+ البته مزیتی هم داشت .... فیلمی رو که سالیان سال بود دنبالش بودم رو پیدا کردم و دانلود کردم ....
دیشب کتابی رو تموم کردم از میلان کوندرا .... فقط یکی باید فک من رو جمع می کرد .... آخه این چه کتاب هایه که چاپ می کنید ..... نمی گید یکی مثل من چشم و گوش بسته است ..... آخه این چه وضعشه .... کتاب پنجاه صفحه ای به اندازه ی کتاب ۵۰۰ صفحه ای سنگین بود .... چرا این همه بــــــــــــــــــــــــوق بود .........
امروز با سارا نامی آشنا شدم که توی پلی لیست موبایلش هم شاهین نجفی داشت هم محمود کریمی ......
خیلی برام جالب بود ....دو قطب متفاوت ......دو تفکر متفاوت ...... واقعا مورد عجیب سارا ......
ما نیز چون دیگران که بی شک راهی حرم امام خمینی شدند ..... ما هم چمدان خود را بستیم و راهی باغچه ای شدیم که در اطراف تهران داریم .....
هوا بسی خوب بود و مجال فراقت بسیار .... دو روز در آسایش و آرامش بودیم تا این که در نیمه های شب دوم مهمانی بر ما نازل شد ....روز بعد نیز مهمانی دیگر .... ما هم که شیفته ی مهمان و مهمان بازی ....... روز سوم جوج بر بدن زدیم و آماده ی خواب عصرگاهی می شدیم و در حال تماشای ست سوم بازی ایران برزیل بودیم و آماده ی خوردن بلال های کبابی ، که ..... باد شروع به وزیدن کرد و مجلش عیش ما را خراب بنمود ......در میانه ی کارزار که قائمی قصد سرویسی داشت ، برق ها نیز برفت و ما را در خماری مابقی بازی قرار داد .....چاره ای نبود جز نشستن در زیر باد و طوفان و خوردن بلال های کبابی و هله هوله جات ..... برق ساعات متمادی قطع بود تا در میانه ی ستایش بر قرار شد .... در میانه ی این تراژیک طنز نیز مکررا نیز برفت و بیامد تا به سکون رسید .....ستایش نیز بدیدیم و نتیجه تعجب بر انگیز والیبال بشنیدیم و شام نوش کردیم و پاسی از شب به خانه بازگشتیم .... این بود اندر احوالات تعطیلات ما ......
+ این رو هم اونجا درستیدم .....
این بلاگفا اونقدر آدم رو اذیت می کنه که آدم تصمیم می گیره بار سفر رو ببنده و از اینجا بره ..... منم از ترسم رفتم سه ،چهار جای دیگه اطراق کردم تا از اینجا رونده و از اونجا مونده نشم ......
+ صرفا می خواستم از دست این بلاگفا غرغر کنم ....
ما دچار یک وحشت عظیم شدیم .....
ساعاتی پیش تهران در نوردیده شد .....
یک لحظه فکر کردم آخرالزمان شده .....هوا به طور وحشتناکی قرمز شده بود و اصلا نمی شد نفس کشید ...همه ی ساکنین خونه دچار وحشت شده بودن ....بچه ی کوچک ساختمان هم با اون سنش می گفت : من نگران پدرمم ، نکنه آسیب ببینه ؟؟؟؟........خلاصه این که همه دچار وحشت شدن و گردن همه یکی یک نماز آیات افتاد .....
ولی اگه واقعا آخرالزمان شده بود چی ؟؟؟؟ ..........اونوقت چه کارنامه اعمالی داشتم من !!!!.....