بیشتر روزها از جلوی این نانوایی رد میشم. هر بار به خودم میگم فکر می کردی روزی به اینجا برسی؟ و در جواب خودم چیزی ندارم جز یک آه...نمی دونم این آه از سر چیه؟ شاید به خاطر موقعیت الانم باشه ، شاید به خاطر افسوس از گذر زمان...اما هرچی هست اونقدرها هم اذیتم نمی کنه

این روز رو خوب به یاد دارم تازه درس ن رویادگرفته بودیم و می تونستم بخونیم نان...همه ی کلاس اول دور هم جمع شدیم و رفتیم به نزدیک ترین نانوایی ...بوی نون سنگک اون روز رو هنوز هم می تونم حس کنم...بیشتر بوی دانایی میداد تا نون...عکس هایی که اون روز گرفتیم امروز برام درس بزرگیه یه درس خیلی بزرگ...شاید هم یه وهم و ترس...دقیقا نمی دونم اما خیلی این عکس ها رو دوست دارم...

معلم نازنین کلاس اولم درست مثل دوست برای ما بود گاهی مثل یه مادر...چه کارها نمی کرد که ما درس رو خوب بفهمیم و چه شکلک ها که درنمی آورد ...همیشه منتظر بودیم که کارت صدآفرین هفته نصیب ما بشه...هر روز تعداد امتیازهامون رو میشمردیم و با خودمون وعده میدادیم که چیزی نمونده اون جایزه ی کمد جوایز مال منه...دوران دبستان عالمی داره که دیگه تکرار نمیشه...

از همه ی معلم هام ممنونم...از اون معلمی که خوندن رو به من یاد داد...از اون معلمی که من رو با نویسنده های خوب آشنا کرد یا خرمگس رو به من معرفی کرد...از اون معلم دبیرستانی که با درس دادنش اشک من رو درآورد... اون معلمی که ما رو تنبیه کرد...اون معلمی که به ما درس زندگی داد.....از همه ممنونم....روز معلم رو به همه ی معلمان دلسوز سرزمینم تبریک می گم

.

.

.

.

***در رابطه با عنوان همین بس که خودمم نمی دونم چرا همچین چیزهایی رو می گفتیم