گاه با خودم فکر می کردم که رنج برای مادر معنا نداره . اما امروز که صفحه ی ۲۰۷ رو تموم کردم و کتاب رو بستم فهمیدم قضیه یه چیز دیگه اس . گاهی قضیه یه رنج یا یه احساس گناه خواهد بود برای ابد . برای تمام عمر مادر . شاید الان هنوز هم نمی فهمم که دوریس لسینگ دقیقا چی از ذهن خواننده هاش می خواسته ، ولی الان در یه کمای دردناک به سر می برم توی یه رنجی که هیچ وقت متحمل نشده بودم .

با خودم فکر می کنم که شاید من هم یه بن بیچاره برای مادرم بودم . شاید گاهی من هم همون موجود کوچک و هابیت شکل بودم . شاید مادرم هم گاهی احساس گناه می کنه از وجود من از ذهن من . نمی دونم...

بی صبرانه دوست دارم دنیای بن رو هم بخونم ....

دلم گرفت از خودم از تمام لحظه ها بن بودنم ....