گاهی دلم می خواد یه کفش آهنی پام کنم و ساعت ها بین این مردم راه برم ، سکوت کنم و به صدای جریان زندگی توی خیابون های شهر گوش بدم .

امروز از اون روزها بود . بعد صبحونه شال و کلاه کردم و کفش آهنی پام کردم و بی هدف افتادم توی پیاده رو ها ، زندگی جریان داشت ، با سرعت ، مردمی که با سرعت حرکت می کردن و ویترین مغازه های رو تقریبا اسکن می کردن تا وسیله ی مورد نیاز رو پیدا کنن ، اونوقت پیش خودشون فکر می کردن از خرید هم لذت می برن ، اما حقیقت اینه که این خرید لذتی نداره و فقط برای رفع نیازه ....

بعد از دو ساعت هم با یه حال خوب برگشتم خونه ..... البته با یک عالمه بیسکوئیت و شکلات ، آخه سر راهم شعبه شیرین عسل بود .....